پيرزن؛ با سينهای که چند سالی از تو بيشتر گرم شده ست. مثلاً چادری که و قرار بوده سرما را که نه اما باد و باران را مهار کند پيچيده دورش. میرود سمتِ دَخل و نگاهاش به صندوقداری ست که دنبالِ ندايی ناشنيده خودش را میرساند آن پُشتها. «باز هم رفت خودشو قايم کرد» (پيرزن میگويد و نگاهاش را به جايی که آقا غيب شده گره میزند). صف طولانیتر میشود. مردم بيشتری منتظر حاضرشدنِ غذايشان اند. ورقی میزنی. آقا برمیگردد. نگاهکی به پيرزن میاندازد که سريعتر کارت را بگو و برو. «يه گوجه» سهم پيرزن ست. گوجهی سوختهای که لایِ نانپارهای گذاشته شده میرود زيرِ چادر. روزنامه و مجله که خيلی وقت است نمیخوانی؛ کتابت را هم میبندی. نوبتِ تو ست.