دایرهی سیاهی دور خودم کشیده بودم. خودم هم مرکز دایره وایستاده بودم. اگر چیزی روشنی هم قصد ورود به دایرهام رو داشت، جلوش رو میگرفتم. نورِش اذیتام میکرد. روزگارم همین بود تا اینکه یه بار هوس کردم ببینم نور چیاه؟ بزور چشمام رو باز نگه داشتم و زُل زدم بهاش. اوّلاش کمی سوختام و سریع بستمشون. هنوز هم وقتی دست میکشم، جاش میسوزه. دوباره امتحان کردم. سوزش داشت، ولی به خوشگلیش میارزید. هرچی بیشتر نگاه میکردم، سوزش از چشمام میرفت و پایینو میرسید به دلام. آخ اگه بدونی چهقدر دلام سوخت. اون موقعْ ها! الان که نه. میگفتم، این نور، که بعدا اسماش رو هم یادگرفتم، کمکم اهلیم کرد. میاومد بهام سر میزد. منام دیگه اون دایرهرو ول کردم. زدم بیرون. دنبالهاش راه افتادم. میخواستم ببینام این به این نازی کیاه آخه؟ دوقدم برنداشته بودم که شکارم کرد. درد داشت؟ نمیدونم. ولی اون موقعی که کمندش رو انداخت سمت من رو یادماه. مزهاش هنوز زیر زبونماه. دلام یه جوری شد. عینِ ترانهی 15 ساله که سر کلاس فهمید یه چیزی تو شکماش وول میخوره بود. بعداز اون چیزی یادم نیومد. بیهوش افتادم. وقتیام که بههوش اومدم، تورو دیگه ندیدم. الانام نمیدونم چیکار میکنی. شاید یهکی دیگه رو داری اهلی و رام و سربهزیر و عاشق میکنی. نمیدونم! ولی یکی اونجا بود که ماجرا رو بهام گفت. همون موقع نهها! بعداز اینکه کلّی بهام رسید. عین بچههایی که از مادرشون دور میمون، بیکس و تنها، منام ضعف کرده بودم خُب. هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یادهتون میافتم. بگذریم. حالا میپرسی کی اونجا بود پس؟ راستاش هنوزم خوب نمیشناسماش. نمیتونم بگم چی بود، چی نبود. یکی از اخلاقهای جالبی که هم خودش هم رفقاش دارن، ایناه که موقع تولداشون جایاه اینکه منتظر بمونن یکی بیاد براشون هدیه بیآره، خودشون میرن سراغاش، دستاش رو میگیرن، اگه بخواد آغوشی هم هست، بعدم یه هدیهای چیزی میدن که طرف ذوقمرگ شه. ایناییام که من نوشتام، مالاه همیناه. خواستام بگم جناب، هدیهتون دریافت شد؛ ممنون.
اماننامهی دوم من بود. بهانهاش باز هم تو بودی. صاحباش هم که معلوماه.