کشتیِ نوح ايم در طوفانِ روح
لاجرم بیدست و بیپا میرويم
مولانا، خطنگارههای ابراهيم حقيقی.
آزمودهکار و گرم و سرد روزگار ديده. ظاهر آن است که گرگبچه از باران میترسد و در وقتِ باران از سوراخ خود برنمیآيد هرچند گرسنه و تشنه باشد؛ اما چون گرگی بيرون خانهی خود باشد و از اتفاقات او را باران درگيرد و ببيند از او آفتی و ضرری نمیرسد، بار ديگر دلير میشود و از باران خائف نمیگردد…
ياد يعنی هماين الانی که فکر کنم دلم را چند نفری انداختهاند توی آب بیآن که حواسم بهش باشد و ببينم کِی اينطور خيس و سُر و خنک شده. اينوقتهایِ من خُب يعنی اينکه کسی يادم افتاده. حواست هست که هوای مسجد گوهرشاد ساعت ندارد. داری از روزِ بلندت خداحافظی میکنی که در سرت میپيچد. گوهرشادی هم که میگويم يعنی ياد آبهايی که خيلی خيلی خوب و خرامان و زندهاند. يعنی يک آسمان رنگ نيلی که آهسته آهسته همهجاها را بغل گرفته و آرامشان کرده.
دوستداشتنیترين و پرزندگیترين نفسهايی که کشيدهام سحرهايی بودهاند که تنها يا تو جمعهای خرکیمون تا سحر توی صحن و حياتچههای بيرونی مینشستيم و با بادی که بعد از وضو گرفتن در حوضهای آن وسط دورمان میکرد میلرزيديم و در حد مرگ سبک میشديم. بعد قبل از اينکه سر و صدایِ سحرشان بلند شود يادمان میافتاد که برای چی نيمشبان و هزار آب به صورتزنان تنمان را از زمين کنديم و آمديم.
خوب و بدِ چشيدن اين لحظهها با خودشان است. با اينکه يادت میافتد چهقدر کم زندگی کردهايم و عمرمان به زور به روز میرسد. شرمنده. ای که تا روز قيامت حالِ ما اينجور باد.
[+]
-يادم هست که ده دوازده سال پيش، در ميزگرد سينمای دينی که در ماهنامهی دنيای تصوير چاپ شد، شما داستان کسی را تعريف کرده بوديد که در قايقی با هم روی آب میرفتيد...
چه يادت مانده. تعريف کن ببينم چه قدرش يادت هست.
-بعد آن فرد همراه شما شروع کرده بود صحبت از دين و خدا و پرهيزگاری و جهان غيب، تا اين که خطراتی برای آن قايق پيش آمده بود و ناگهان حرف و اخلاق و اعتقاد همراه شما برگشته بود...
آره، و حالا انگار میشود چنين اتفاقی را به جامعه تعميم داد.
+ اين شهر خفهام میکند، گفتوگوی امير قادری و محمد قوچانی با ابراهيم حاتمیکيا، فروردين ۸۷، شهروند امروز.