۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

بعد چهل شب می‌خواهی رغبتی هم مانده باشدمان؟

رویِ دورِ تندِ فرسودن. نشسته‌ايم بی‌هوده. می‌آييم به دادِ صبرمان برسيم، نمی‌رسيم. می‌رود. می‌آييم دست ببريم به آس‌مان، که بيا ما را تا يه جايی برسان، نمی‌رود. نمی‌برد. برای که آمده‌ای آخر ای شبِ بی‌آرزو؟

روزگاری دن‌بالِ مجال می‌گشتيم، مگر که «پيش» آيد و چاره‌ای شود. آمد و نشد. الان خودِ مجال هم افتاده گوشه‌ای؛ مستأصل. هم‌اين‌شکلی هم. لام‌اش تکيه داده به ديوار و زانوهایِ الف را جمع کرده در جایِ خالیِ سينه‌ش. به‌ش هم بگويی دعايی کن، چيزی بخواه، اين‌چون‌اين شبی ست آخر؛ مثل ميت نگاهت می‌کند که دست بردار. ميم‌اش می‌افتد پايين‌تر.

سجاده‌ی گشوده. مای بی‌رغبت. شبی که انتظار دارد. اللهم يسر. اللهم يسر وأعن.

 

«بر اين يتيمان که نگاه می‌کنی

گريه می‌کنند

گريه

يا علی

يا علی

ماه در پسِ پشتِ تو که سر به چاه می‌کنی

…»