- فصلی که نارنج و انار و باران داشته باشد، فصلِ نابی ست.
- دخترک بين پدر و مادرش نشسته است. سرگرمِ اسباببازیاش. گوشهاش را تکان میدهد و دانهها –تکههایِ سفيدِ ستارهای شکل- شناکُنان اينطرف و آنطرف سُر میخورند. چشمانش برق میزنند. گاهی لبخند میزند و دانهای را نشانِ مادر میدهد. همهچيز نو و تازه اند. من، چيزهايی که برایِ کنفرانس چند ساعت بعد بايد بخوانم را میگذارم رویِ پا، خيره میشوم به دخترک و از اينهمه شادابی تازه میشوم.
- سهتايی رفته بوديم دانشگاهِ دوستم که درسی را حذف کند. راجعبه کودک و آموزش و دانشگاه حرف میزديم. عکسِ پسزمينهای را ديد و دوستاش داشت. بهش پيشنهاد کردم يک مهدِکودک راه بيندازيم. از اينکه مهدکودک خيلی بهتر از مدرسهساختن و در دانشگاه درسدادن است، گفتم. خوشاش آمد و جدیش گرفت. به خنده گفت اين را فرشتهای در گوشات خوانده.
- از سرمایِ پارک يخ زديم. زيرانداز را دست گرفتيم و با مترو برگشتيم. ايستگاهِ مقصد که پياده میشديم، زيراندازِ تا شده را مثلِ بچه بغل کرده بودم. پاگردِ ايستگاه دستفروشی بساط کلاه پهن کرده بود. به شوخی به دوستم گفتم میخواهم برایِ بچهم ازاينها بخرم که سرما نخورد. خيلی طبيعی. دوستجان گفت تو هم توَهُمی ها! پلّهها را که بالا رفتيم، دستفروشی ديگری آنجا نشسته بود؛ گفت بچه را راست بگير از دستات نيفته. خنديديم (و من آن تهتهها ذوقمرگ شده بودم).
- آخرِ شب میروم پارک نزدیکِ خانه کمی (از ترسِ قلبی که بازی کردن ياد گرفته) ورزش میکنم و بعد هم کنارِ فوارهاش خستهگی در میکنم و صدایِ آب را گوش میدهم. نشسته بودم و به خندههای آنروز فکر میکردم و اينکه هرچه را دوستتر داری، دورترت دارند. بارانِ آرامی شروع شد. تا خانه همهی خندههای روز را جبران کردم.
- از آدمیزاد هيچ بعيد نيست که گاهی از سعدی و شجريان خوشاش بيايد. مثلاً هِی دو چشمِ مستِ میگونِ را گوش کند و خواباش هم نبرد.
۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه
به روزگاران
۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه
طرح تحول مهرورزی
يک بوسه بده به وام و صد بازستان.
۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه
سیخِ خیس
پيرزن؛ با سينهای که چند سالی از تو بيشتر گرم شده ست. مثلاً چادری که و قرار بوده سرما را که نه اما باد و باران را مهار کند پيچيده دورش. میرود سمتِ دَخل و نگاهاش به صندوقداری ست که دنبالِ ندايی ناشنيده خودش را میرساند آن پُشتها. «باز هم رفت خودشو قايم کرد» (پيرزن میگويد و نگاهاش را به جايی که آقا غيب شده گره میزند). صف طولانیتر میشود. مردم بيشتری منتظر حاضرشدنِ غذايشان اند. ورقی میزنی. آقا برمیگردد. نگاهکی به پيرزن میاندازد که سريعتر کارت را بگو و برو. «يه گوجه» سهم پيرزن ست. گوجهی سوختهای که لایِ نانپارهای گذاشته شده میرود زيرِ چادر. روزنامه و مجله که خيلی وقت است نمیخوانی؛ کتابت را هم میبندی. نوبتِ تو ست.
۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه
معاشرت
يک آدم از يک آدم ديگه چی میخواد؟ چون کسی جوابشو نمیدونه آدمها به معاشرت با هم ادامه میدن.
نوای اسرارآميز/ اريک امانوئل اشميت، ترجمهی شهلا حائری، نشر قطره.
غريبِستان است. همه گمگشته و دورافتاده و از بد حادثه به پناه آمده. خانه به خانه، دنبالِ صاحبخبری از شهرِ آشنايی. در آرزویِ مونسی، تسکيندهندهی خاطری. جويایِ نشانی از دلْسِتانی. اينقدر دانم که چيزی هست و من گم کردهام.