۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

هم‌اون ماست به مثابه‌ی ایستادگی

«باش پسر جان. ما خودمون بچه که بوديم، وامی‌ستاديم تا صبح دولت‌مون بدمه.»

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

بعد چهل شب می‌خواهی رغبتی هم مانده باشدمان؟

رویِ دورِ تندِ فرسودن. نشسته‌ايم بی‌هوده. می‌آييم به دادِ صبرمان برسيم، نمی‌رسيم. می‌رود. می‌آييم دست ببريم به آس‌مان، که بيا ما را تا يه جايی برسان، نمی‌رود. نمی‌برد. برای که آمده‌ای آخر ای شبِ بی‌آرزو؟

روزگاری دن‌بالِ مجال می‌گشتيم، مگر که «پيش» آيد و چاره‌ای شود. آمد و نشد. الان خودِ مجال هم افتاده گوشه‌ای؛ مستأصل. هم‌اين‌شکلی هم. لام‌اش تکيه داده به ديوار و زانوهایِ الف را جمع کرده در جایِ خالیِ سينه‌ش. به‌ش هم بگويی دعايی کن، چيزی بخواه، اين‌چون‌اين شبی ست آخر؛ مثل ميت نگاهت می‌کند که دست بردار. ميم‌اش می‌افتد پايين‌تر.

سجاده‌ی گشوده. مای بی‌رغبت. شبی که انتظار دارد. اللهم يسر. اللهم يسر وأعن.

 

«بر اين يتيمان که نگاه می‌کنی

گريه می‌کنند

گريه

يا علی

يا علی

ماه در پسِ پشتِ تو که سر به چاه می‌کنی

…»

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

تا چند آهسته و خموش؟

کاری که من می‌تونم بکنم اين اه که ادای دَر زدن در بيارم و بگويمت هيچ می‌بينی ستاره‌یِ شبِ هجران نمی‌فشاند نور؟ و نجواکنان بخواهمت به بامِ قصر برآ و چراغِ مَه برکن. و باز هم‌آن‌طور نجواکنان بخواهمت و بخواهمت. به هم‌اين شکلِ نامأنوس. و می‌دانم هم، اين‌که چه خواهی و چه شود، خارج از حوصله‌ی ما ست؛ که رنجورانی ايم خسته.

 

پنج‌شنبه است، 24 جمادی‌الثانی. رعد و برق می‌زند. باران می‌بارد. عطرِ خاکِ نم‌ناک می‌آيد.

 

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

خر، ما

خرما نتوان خوردن از اين خار که کشتيم