۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

اگر رسیدن بهار را صبر کنی، شترها نشان‌ات می‌دهم.

به سَرِ مناره

               اُشتُر،

رَود و فغان برآرد: که

«نهان شدم من اين‌جا، مکنيد آشکارم.»

 

شتر است مردِ عاشق

سرِ آن مناره عشق است،

که مناره‌ها ست فانی و

                            ابدی است اين منارم.

 

تو پيازهای گل را

به تکِ زمين نهان کن،

به بهار سر برآرد

که من آن قمرعذار ام.

 

 

مولانا جلال‌الدين محمد

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

خوش به حال‌ات زمین، از ام‌شب.

من آهو، در بند، گرفتار

ضامن می‌خوايم آقا!

 

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

با يک جهان رغبت

مرا خوانی و

               من دوری کنم

                                 با يک جهان رغبت

چنين باشد، بلی

            ‌       آن کس که بختش

                                         واژگون آمد

 

مگو:

      «وحشی!

                 چه‌گونه آمدت اين مهر در سينه؟»

همی‌دانم که خوب آمد،

نمی‌دانم که چون آمد.

 

 آقای وحشیِ بافقی.

 

 

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

جمعة

عمرِ جمعه

به آدم می‌رسه.

 

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

با هم‌این سنگ و کلوخ‌ها شاید بشود این دره را تکانی داد




من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس می‌شوم و دلم شروع می‌کند به تپيدن.
دلم آن‌قدر بلند بلند می‌تپد که بهت‌زده می‌دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگيرم.

من، مثل آقای مستور.

 

 

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

27

دوچرخه را

در حياط خاک کن

گفت

تا عصر

ويل‌چرم می‌رسد.

 

 

 

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

28

همه‌ی جانش را جمع می‌کند

تا گوشی را

بچسباند به صورت‌اش،

بوق آزاد بشنود،

و باز بپرسد

«سالمه، نه؟»

و صبر کند.

 

صبر؟

مگر او

رحم کند.

 

 

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

29

Kiarang_Alaei__3_

 

 

جايی دورتر / کيارنگ علايی

 

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

30

کارهای عالم بدين‌سان می‌رود. نبينی صلح و دوستیِ بهار در آغاز اندک اندک گرمی‌ای می‌نمايد و آن‌گه بيش‌تر؟ و در درختان نگر که چون اندک اندک پيش می‌آيند: اول تبسمی، آن‌گه اندک اندک رخت‌ها را از برگ و ميوه پيدا می‌کند و درويشانه و صوفيانه همه را در ميان می‌نهند، و هرچه دارد جمله در می‌بازد.

پس کارهای عالم را و عُقبیٰ را، جمله را، هرکه شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمود، آن کار ميسرِ او نشد.

 

فيهِ ما فيه

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

مستان سلامت می‌کنند…

عليک السلام آن باشد که بيايی

نه آن‌که از دور بگويی و بنويسی.

 

بدان وصال که در يک خانه ايم

قانع نبايد بودن،

بل‌که

بدان که در يک پيراهن جمع باشيم

قانع نبايد بودن،

پشيمانی آرد.

  

    

 آقای جلال‌الدين محمد بلخی

از زبانِ مايی که ام‌روزِ ۲۷ رجب‌مان هم آنی که بايد، نبود.

 

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

بیا که مه‌مانی

ای ديدن‌ات آسايش و خنديدن‌ات آفت

گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

هر ملکِ وجودی که به شوخی بگرفتی

سلطان خيال‌ات بنشاندی به خلافت

گويند برو تا برود صحبت‌ات از دل

ترسم هوس‌ام بيش کند بُعدِ مسافت

آن را که دل‌آرام دهد وعده‌ی کشتن

بايد که ز مرگ‌اش نبود هيچ مخافت

صد سفره‌ی دش‌من بنهد طالبِ مقصود

باشد که يکی دوست بيايد به ضيافت

 

سعدی

 

هر ملک… : خدا س بيت. از ديدن و خنده شروع شده و با شوخی رسماً موردِ عنايت قرار گرفته. تازه بعدش هم خيال‌اش مشغولِ حکم‌رانی اه و رهاش نمی‌کنه.

آن را که… : وقتی دلارام (دل‌آرام)ی به‌ت می‌گه می‌کشم‌ات (يا الفاظی از هم‌اين دست) از کشته شدن‌ات نترس.

صد سفره‌ی… : يه‌جور لايف‌استايل اه اصلاً اين. طالبِ مقصود، جنابِ خواهنده، چه‌قدر سفره پهن می‌کنه و ديگران را مه‌مان، به اميدِ اين‌که روزی، دوستی، قدم‌رنجه کند.

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

هم‌اون ماست به مثابه‌ی ایستادگی

«باش پسر جان. ما خودمون بچه که بوديم، وامی‌ستاديم تا صبح دولت‌مون بدمه.»

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

بعد چهل شب می‌خواهی رغبتی هم مانده باشدمان؟

رویِ دورِ تندِ فرسودن. نشسته‌ايم بی‌هوده. می‌آييم به دادِ صبرمان برسيم، نمی‌رسيم. می‌رود. می‌آييم دست ببريم به آس‌مان، که بيا ما را تا يه جايی برسان، نمی‌رود. نمی‌برد. برای که آمده‌ای آخر ای شبِ بی‌آرزو؟

روزگاری دن‌بالِ مجال می‌گشتيم، مگر که «پيش» آيد و چاره‌ای شود. آمد و نشد. الان خودِ مجال هم افتاده گوشه‌ای؛ مستأصل. هم‌اين‌شکلی هم. لام‌اش تکيه داده به ديوار و زانوهایِ الف را جمع کرده در جایِ خالیِ سينه‌ش. به‌ش هم بگويی دعايی کن، چيزی بخواه، اين‌چون‌اين شبی ست آخر؛ مثل ميت نگاهت می‌کند که دست بردار. ميم‌اش می‌افتد پايين‌تر.

سجاده‌ی گشوده. مای بی‌رغبت. شبی که انتظار دارد. اللهم يسر. اللهم يسر وأعن.

 

«بر اين يتيمان که نگاه می‌کنی

گريه می‌کنند

گريه

يا علی

يا علی

ماه در پسِ پشتِ تو که سر به چاه می‌کنی

…»

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

تا چند آهسته و خموش؟

کاری که من می‌تونم بکنم اين اه که ادای دَر زدن در بيارم و بگويمت هيچ می‌بينی ستاره‌یِ شبِ هجران نمی‌فشاند نور؟ و نجواکنان بخواهمت به بامِ قصر برآ و چراغِ مَه برکن. و باز هم‌آن‌طور نجواکنان بخواهمت و بخواهمت. به هم‌اين شکلِ نامأنوس. و می‌دانم هم، اين‌که چه خواهی و چه شود، خارج از حوصله‌ی ما ست؛ که رنجورانی ايم خسته.

 

پنج‌شنبه است، 24 جمادی‌الثانی. رعد و برق می‌زند. باران می‌بارد. عطرِ خاکِ نم‌ناک می‌آيد.

 

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

خر، ما

خرما نتوان خوردن از اين خار که کشتيم

 

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

تو آبِ حیاتی، همه خلقان ماهی

هست طومارِ دلِ من به درازایِ ابد

برنوشته ز سرش تا سویِ پايان

                                  «تو مرو»

مولانا

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

اذا وقعت الواقعة

ترسيدن ما چون که هم از بيم بلا بود

اکنون ز چه ترسيم که در عين بلا ايم

 

مولانا

من، 21 جمادلی‌الاول 1430

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

اُف

کلمه‌ای است که در وقت تنگ‌دلی و زجر گويند و اين لفظ به‌کسی گويند که از او تنگ‌دل و سرگردان شده باشند و او را عيب کنند. +

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

هم‌اون دکتر، صفحه‌ی 226.

به‌تر آن است که اين‌بار در جايی که محل اسرار باشد و کس بر آن واقف نشود، خيمه زنيم تا روزگار ما را نيابد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

طعم آلبالو

لَبِسنَ الوَشی

            لا مُتَجمّلاتٍ

و لکن کَی يَصُنَ بِهِ الجَمالا.

متنبی (303-354)

جامه‌هايی پرنقش و نگار پوشيدند

نه برای آن‌که خود را بيارايند

بل‌که زيبايی خود را در آن‌ها پنهان دارند.

 

افلاکی ماجرايی از متنبی‌خوانیِ مولانا نقل می‌کند که آخر خنده است؛ فروزان‌فر هم در تعليقاتش  بر فيه‌ِ ما فيه آورده استش.

از شعر عربی و کوتاهی دست ما ازش نگفت که مثل همه‌ی دل‌بران نژاده، روی‌ نهان می‌دارد و فلان و بيسار. پس شادمانی‌ام از پيدا کردن ترجمه‌ای از قصيده‌های تائيه و يائيه‌ی ابن‌فارض پنهان‌کردنی نيست. ناشرش ميراث‌مکتوب است؛ هم‌قيمت آيس‌پک و البته خوش‌مزه‌گی‌اش ديرپاتر. اصلاً اگر دوست‌دار اين وادی‌ها باشی کتاب‌های انتشارات ميراث‌مکتوب، مولی و دو ترجمه‌ی آيتی (معلقات سَبع و تاريخ ادبيات عربی) همه‌ی آن چيزی ست که می‌يابی. نه جور است اين؟ مثلاً پُرکردن جای خالی يکی که آن‌ديفالت برانگيزنده‌ی امتنان اه.

*از آس‌مان که مهربان‌حضرت نمک می‌باريدند رسماً [عکس‌‌ها: +و +و+]، خمارِ شعر شب‌های امتحان که قدمتی به‌دارازی تاريخ من دارد هم در سر، باران‌مان هم که به‌راه است، رفيق‌جان هم که گوشی‌ای خريده‌اند که نمی‌دانی گوشی را تاچ کنی يا ايشان را ماچ، موسيقیِ پس‌زمينه‌مان هم که اين … شکر. شکر که 9:102.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

و خلقی در غم رویت گرفتاران

واکحُل ناظری

                 به نظرةٍ منّی اليه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

خاکِ غم در چشم چوپان می‌زدند

که برو

ما از تو خود چوپان‌تر ايم.

 

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

آهوبچه

«قصه‌ی محبوس شدن آن آهوبچه در آخُرِ خَران و طعنه‌ی آن خران به‌بَرِ آن غريب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلا گشتن او به کاه خشک که غذای او نيست و …»

دفتر پنجم مثنوی.

 

و بر خواننده‌ی زيرک و دل‌آگاه ما پوشيده نيست که هر خری آهويی بوده‌ست.

 

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

هِ بده

اگه از من تو بپرسی

رنگ آس‌مون چه رنگ اه؟

من می‌گم

آره خُب

چشات قشنگ اه

 

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

دراین قحط‌سال دمشقی …

«… سردسته‏ى اين گروه ابوحلمان دمشقى است كه اصلا از مردم فارس و ايرانى‌نژاد بوده و پی‌روانش را حلمانيه مى‌خوانده‏اند و چون عقيده‏ى خود را در دمشق اظهار كرده است به دمشقى شهرت گرفته است. اين حلمانيان مردمى با ذوق و خوش‌مشرب بوده‏اند و به پی‌روى از پير خود هر جا زيبارويی را مى‏ديده‏اند بى‏روپوش و ملاحظه و به‌آشكار پيش وى به‌خاك مى‏افتاده‏اند و سجده مى‏كرده‏اند …»

شرح مثنوى معنوى، بديع‌الزمان فروزانفر، جلد 1، صفحه‏ى 31.

 

می‌رسد آن شبِ قدری که سجده‌های نگذاشته‌مان را قضا کنيم؟

 

 

 

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

که همه خلق برآن اند

کس نيست که پنهان نظری با تو ندارد

من نيز چنان ام

 

 

من، حافظ.

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

باران

گفت تو دن‌بال من ای يا من دن‌بال تو ام؟

گفت چه فرقی می‌کند؟ فعلاً بدو.

 

باران خلاف نيست، کورش عليانی، نشر مستند.

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

پیچِ پیچِ‌ رغبتش

حلقه بر در می‌زنيم

ما که خود فی‌نفسه

                      هم‌چون حلقه

                                       بر در ايم.

آقا نامجو

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

سپند 2

جانِ عشاق

              سپند ِ رخ ِ خود

                                  می‌دانست

و آتشِ چهره بدين کار

                           برافروخته بود.

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

سپند 1

هر آن‌کس را که در خاطر

                                 ز عشقِ دل‌بری

                                                    باری ست

سپندی گو بر آتش نِه

                         که دارد کار و باری خوش.

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

وقتِ طلوعِ ماه شد - ربیعانه‌ دو

ام‌شب تمام عاشقان را دست به سر کن

يک ام‌شبی با من بمان، با من سحر کن

 

بشکن سر من، کاسه‌ها و کوزه‌ها را

کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن

 

گل‌های شمع‌دانی همه شکل تو هستند

رنگين‌کمان را به سر زلف تو بستند

تا طاق ابروی بت من تا به تا شد

دردی‌کشان پيمانه‌هاشان را شکستند

 

يک چکه ماه افتاده بر ياد تو وقت سحر

اين خانه لب‌ريز تو شد، شيرين بيان، حلوایِ تر

 

سر به دکان نمی‌زنی، ناز مرا نمی‌خری

با دو لب مبارکت، نام مرا نمی‌بری

 

تو ميرِ عشقی، عاشق بس‌يار داری

پيغم‌بری، با جانِ عاشق كار داری

 

ام‌شب تمام عاشقان را دست به سر كن

يک ام‌شبی با من بمان، با من سحر کن

 

اگر بهارِ جانِ خودت را ببينی، می‌روی و چون او طلبِ صفا و شادی می‌کنی و طرب‌خانه‌ای راه می‌اندازی. ربيعانه‌ی خود را می‌آرايی. من اين اندازه جشن گرفته‌ام؛ کاش تو را هم خوش بيايد.

دی‌شب محمد صالح‌علاء کاملِ‌ اين را خواند. به‌اين اميد که در آرشيو سيما برنامه رو دوباره می‌بينم يا دست کم متن برنامه را می‌يابم، ننوشتمش. الان گشتم، هيچ‌کدام نبود به‌حمدالله. هم‌اين ‌قدرش را اين‌جا (و بعدتر، اين‌جا) پيدا کردم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

گاری، رومن

… چه دسته‌ گل‌هايی که هم‌دلی می‌جويند و تنها گل‌دان نصيبشان می‌شود.