۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

عشق علیه‌السلام

پدرم گفته بود که عشق شريف است و شگفت است و معجزه‌گر. اما نگفته بود که عشق چقدر نمکين است و نگفته بود او که نوش‌دارو دارد دستهايش اين همه از نمک عشق پر است و نگفته بودکه او هرکه را دوست‌تر دارد، بر زخمش از نمک عشق بيش‌تر می‌پاشد. زخمی بر پهلويم است وخون می‌چکد و خدا نمک می‌پاشد. من پيچ می‌خورم و تاب می‌خورم و ديگران گمانشان که می‌رقصم! من اين پيچ و تاب را و اين رقص خونين را دوست دارم، زيرا به يادم می‌آورد که سنگ نيستم، چوب نيستم، خشت و خاک نيستم، که انسانم... پدرم وصيت کرده است و گفته است: از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زيرا اگر زخمی نباشد، دردی نيست و اگر دردی نباشد در پی نوش‌دارو نخواهی بود و اگر در پی نوش‌دارو نباشی عاشق نخواهی شد و عاشق اگر نباشی، خدايی نخواهی داشت... دست بر زخمم می‌گذارم و گرامی‌اش می‌دارم که اين زخم عشق است و عشق ميراث پدر است. ميراث پدر عليه السلام!

 

من هشتمين آن هفت نفرم، عرفان نظرآهاری.